پوریاپوریا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

پوریا،همه چیز ما

حالم بده

وای بچه ها............... اگه بدونین حالم چه جوریه؟؟؟؟؟؟خیلی بدم.روزی دوسه بار که گلاب به روتون بالا میارم.و بقیش هم حال تهوع دارم.سر کار رفتن هم برام یه معزل دیگه شده و حسابی سر کار کلافه ام ، چون باید پشت میز بشینم و حالت تهوع رو تحمل کنم. شوهری هم طفلکی همش سعی میکنه شرایط رو برام مهیا کنه تا شادم کنه که حالت تهوع از یادم بره و فکر میکنم حسابی خستش کردم.اصلا حوصله هیچ چیو ندارم.نه خودم ، نه شوهرم، نه غذا درست کردن و ...طفلکی مامانم صبحها توی این هوای سرد واسم آبگوشت درست میکنه و میاره....... این حالت تهوع لعنتی که همون یه ذره اشتهام رو هم ازم گرفته و اصلا میل به غذا ندارم وفقط گاهی دلم واسه نی نی توی شکمم میسوزه و یه چیزی میخورم. ...
24 آبان 1391

کنجد دو ماهه ی من

یکشنبه هفته پیش بود که بعد از ظهرش با خانواده شوهری رفتیم دیدن دخترداییشون که تازه نینیش به دنیا اومده بود.یه ساعتی اونجا بودیم و سیسمونی آرزو کوچولو رو هم دیدیم .اونجا هم همه رو پنج شنبه شب به مهمونی دوره ای که ایندفعه خونه ما بود دعوت کردم. سه شنبه نفیس جونم اومد خونمون و توی کارها کمی بهم کمک کرد.شوهری هم دفترچه منو از خواهرش گرفته بود تا با هم بریم سونو ولی برای اون روز دیگه دیر شده بود. چهارشنبه ساعتای 4 بعدازظهر با هم رفتیم برای سونو وقت گرفتیم و گفت دوساعت دیگه نوبتتون میشه و ما رفتیم و خریدهای مهمونی فرداشب رو انجام دادیم.حدود ساعت 6/30 هم پیش دکتر بودیم و من با هزارتاصلواتی که نذر کردم رفتم داخل و روی تخت دراز کشیدم.شوهری هم بیر...
20 آبان 1391

دل نگرانی های من

سه شنبه هفته پیش عروسی یکی از فامیلای دور شوهری دعوت بودیم و تقریبا خوش گذشت.پنج شنبه مادرشوهری آش پزون داشت و ما هم رفتیم و در هوای سرد نوش جان کردیم.جمعه صبح با زری سه نفری رفتیم نغندر تا صبحونه رو اونجا بخوریم(البته ساعت 12 بود که تازه میخواستیم صبونه بخوریم).و در هوای پاییزی اونجا داشتیم گشت و گذار میکردیم که سر گرسنگی من با شوهری بحثمون شد و با قهر اومدیم خونه و هیچی هم نخوردیم و کوفتمون شد. بعدازظهر هم که بعد از خواب با قهر پاشدم و تنهایی رفتم خونه مادربزرگ.چون سید بودن و همه رو امشب واسه شام دعوت کرده بودن.مامی هم به همه گفت که من باردارم و اونا هم همش نصیحت و پند و اندرز میکردن. نفیس هم عروسی دعوت بود و نیومد.شوهری هم فکر کنم زیا...
14 آبان 1391

سپری کردن روزها

یکم بهتر از قبل شدم.زیادی به شوهری گیر نمیدم.البته خوبِ خوب نشدم ها........ حالت تهوع داره کم کم میاد سراغم.خیلی حس بدی دارم.توی دلم دلشوره عجیبی دارم.وای سر کار رو بگو.چه جوری اونجا رو تحمل کنم.آخه خیلی همکار مرد داریم اصلا روم نمیشه جلوی اونا همش توی دستشویی باشم و دلم نمیخواد حالا حالاها به کسی بگم.هنوز هیچکی خبر نداره. نمیدونم چرا اینقدر زمان دیر میگذره.واسه سونو گرافی لحظه شماری میکنم.یعنی نی نی واقعا سالمه؟ مادرشوهری هم که جدیدا گله میکنه که چرا اینقدر دیر به دیر میاین خونه ما.آخه یکی نیست بگه ، ما واسه زندگی خودمون وقت کم میاریم اونوقت.......... راستی چهارشنبه (هفته پیش) هم نی نی دختر دایی شوهری به دنیا اومد(آرزو کوچولو) و من ...
7 آبان 1391

فکرِ مشغولِ من

از شنبه احساس کسل بودن میکنم.نمیدونم چِم شده؟با خودم فکر میکنم نکنه دارم در وظایف همسری کم میذارم؟نکنه دارم به شوهرم کم محبت میکنم؟نکنه نیاز هاشو خوب برآورده نمیکنم؟نکنه کمبود محبت پیدا کنه؟نکنه خدایی نکرده......................؟ همش این فکرا توی ذهنمه...........آخه همه بهم میگن الی جون تو خیلی سخت و محکم با شوهرت برخورد میکنی.یه کم ملایم تر باش باهاش،یه کم لطافت زنانه از خودت نشون بده.زن نباید اینقدر سخت باشه..... آخه چیکار کنم؟مگه من چه جوریم؟شوهرم تاحالا اعتراضی نکرده....اگه رفتارم رو دوس نداشت حتما بهم میگفت.....نکنه داره تحمل میکنه؟؟؟؟..............نکنه یه جایی صبرش تموم بشه و ...............؟ یعنی من با اومدن بچه پیر میشم؟یعنی د...
1 آبان 1391
1